شاغل در بار گل مي دهد. نقطه اوج در "باب قمارباز" جايي است كه شامل تحولات عجيبي هستيم از طبيعت اصلاح ناپذير يك مرد كه او را به سمت وسوسه و فريب كاري مي كشاند. پيچيدگي هايي كه كارگردان هاي ديگري آن را ماجراجويي است، پيشنهاد مي كند كه همراه تامي به سفر برود. او ديابت هم دارد، و فراموش مي كند داروهايش را بر دارد، و الكلي تمام عيار هم هست، كه اين اوضاع را پيچيده مي كند. اگر اين موضوع حواس ما را پرت
سياه است كه شايد از نظر پروراندن و شخصيت پردازي، بدترين شخصيت شرور در تمام فيلم هاي شركت مارول باشد. انگيزه هاي او به سبك بلوفلد* اما در مقياسي بزرگ هستند: استفاده از قدرت سلاحي مخوف و نابود نشدني به نام آئتر براي منفجر كردن قلمروهاي نه گانه تا دوباره به تاريكي نخستين باز گردند. او كه يك بار در زمان پدر بزرگ ثور شكست خورده است، بازگشته تا مجدداً سعي خود را بكند. او يكي دو گماشته دارد و در يك سفينه ي خيلي بزرگ كه مجهز به سيستم نامرئي كننده است در فضا مي چرخد3316/ScreenShot2013-11-14at32.jpeg" left; margin: 8px 10px; border: 1px solid black;" border="0" width="300" height="214">كريستوفر اكلستون(كه زماني نقش نهمين «Doctor Who» را بازي كرد)، كه زير مقدار زيادي اعضاي مصنوعي و مواد گريم دفن شده، قابل شناختن نيست. او جملاتش را با حالتي تهديد آميز شبيه شخصيت بين (در فيلم شواليه كه امضا و مشخصه سينماي اوست، فراموش نكرده. گرچه در اين گونه مواقع مرزبندي و خط كشيدن بين فيلم ها با برچسب هاي هنري و بازاري چندان معقول نيست (در مورد كار-واي با ساحتي بسيار مقدس از چهره سينماي برتر روبه رو هستيم) اما مي توان زمزمه كنان اشاره كرد كه گرچه صحنه هاي اكشن و رزمي اصولاً متعلق به سينماي عامه پسند و بي ارزش اند كار-واي - مثل «كوروساوا»ي ژاپني و هر فيلمساز نخبه ديگر- روح هنري قابل لمسي به آنها مي دمد تا جذابيت دوسويه شيريني به دست بياورند. از سويي غرابت جنس و بافت آنها را با ساختار مفهومي مد نظرش و ذهنيت مخاطب نسبت به آن مي زدايد و سپس آن را به حدي منطبق با منطق اثر رئاليستي مي كند كه ديگر هيچ بدبيني و ترديدي نسبت به همخواني و همگوني اش باقي نمي ماند. رسيدن به برداشت هايي به شدت كنترل شده و امروزي (مدرن) در دل داستاني كه توي كوير و دهات و با دهاتي ها (و همه مخلفات مخصوص زندگي ايشان، از پوشش و ظاهر تا درك و رفتار) اتفاق مي افتد داستان اصلي همان داستان نمايشنامه است اما روي ساختار آن كار شده است تا خطي تر شود و كمتر حول نقطه نظر هاي راويان بگردد. داستان از سال ۱۹۵۱ در نيوجرسي آغاز مي شود كه فرانكي به عنوان خواننده ي اصلي يك گروه موسيقي انتخاب مي شود كه شامل دوست صميمي اش كه بعدها يكي از اعضاي The Four Seasons مي شود، انتخاب شده است. آنها به اين نتيجه مي رسند كه به يك نوازنده ي چهارم هم احتياج دارند و با باب قرار داد مي بندند كه علاوه بر نواختن ساز، ترانه هم مي نويسد. بعد از مدتي اجرا در مكان هاي دست پايين آنها موفق مي شوند يك قرار داد ضبط ببندند و سه ترانه بعد از آن ساخته مي شود: Sherry، Big Girls Don't Cry و Walk Like a Man. اما همينطور كه آنها در بالاي نمودار ها جا مي گيرند و در برنامه هاي American Bandstand و The Ed Sullivan Show حضور پيدا مي كنند،شكاف هايي به ويژه در مورد نقش تامي در گروه ايجاد مي شود. بدهي هاي او به يك ربا خوار او را تهديد به سقوط و غرق بازتر ميشود، جايگاه مركزي سينما در روح و روان مردم سراسر دنيا را تجربه ميكنيم. حتي جالب توجه تر از آن اين است كه مشاهده ميكنيم نقش بازي كردن كونگو در اين بازسازيها به مرور او را متاثر ميكند و در عين حال كه باعث آشفتگي خوابش ميشود، عملكردي مانند روان درماني دارد. همان طور كه هرتزوگ اظهار كرده است: "اين آدمها از دادگاه گريخته اند، اما از مجازات فرار نكرده اند." «اجراي قتل» در يك سطح فلسفي تر ما را ملزم به پذيرش اين امر ميكند كه ما خود واقعيت را برايمان ترسيم ميكنيم. همچنين به اين نتيجه ميرسيم كه غرور و افتخاري كه اين آدم كشها در اين شرايط خاص دارند، ميتواند از دل هر فرهنگ ديگري كه از اعمال خشونت آميز استقبال كند نشات بگيرد. همانطور كه اوپنهايمر در پايان يك گفتگو با كارگردان عنوان ميكند: "اين فيلم تنها حكايتي در مورد